اسرار آفرینش
در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود و آن کلمه خدا بود و کلمه بی زبانی که بخواندش، و بداندش ، چگونه میتواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود و با نبودن ، چگونه میتوان بودن؟.
و خدابود و ،با او ، عدم ، و عدم گوش نداشت ، حرفهایی هست برای گفتن ، که اگر گوشی نبود ، نمی گوئیم . و حرفهایی هست برای نگفتن . حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمیاورند.
حرفهای شگفت ، زیبا و اهورائی همین هایند و سرمایه ماورائی هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد ، حرفهای بیتاب و طاقت فرسا که همچون زبانه های بیقرار آتشند و کلماتش هریک ، انفجاری را به بند کشیده اند . کلماتی که پاره های بودن آدمی اند....اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند، اگر یافتند، یافته می شوند............و در صمیم وجدان او ، آرام میگیرند. واگر مخاطب خویش را نیافتند ، نیستند . و اگر او را گم کردند ، روح را از درون به آتش میکشند و ،دمادم ، حریق های دهشتناک عذاب بر میافروزند . و خدا ، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،که در بیکرانگی دلش موج میزد و بیقرارش میکرد. و عدم چگونه میتوانست مخاطب او باشد؟ هر کسی گمشده ای دارد، و خدا گمشده ا ی داشت. هرکسی دوتا است ، و خدا یکی بود. هرکسی ، به اندازه ای که احساسش می کنند هست . هرکسی را نه بدانگونه که هست ، احساس میکنند ، بدانگونه که احساسش میکنند هست . انسان یک لفظ است ، که بر زبان آشنا میگذرد ، وبودن خویش را از زبان دوست ، می شنود. هرکسی کلمه ای است : که از عقیم ماندن می هراسد ، ودر خفقان جنین ، خون میخورد، و کلمه مسیح است ،
آنگاه که روح القدس - فرشته عشق - خود را بر مریم بیکسی ، بکارت حسن ، میزند وبا یاد آشنا ، فراموشخانه عدمش را فتح میکند و خالی معصوم رحمش را - که عدمی است خواهنده ، منتظر، محتاج- از حضور خویش، لبریز می سازد و انگاه مسیح را که آنجا ، چشم به راه شدن خویش بیقراری میکند، می بیند ، میشناسد ، حس میکند و این چنین ، مسیح زاده میشود ، کلمه هست میشود، در فهمیده شدن، میشود.و در آگاهی دیگری ، به خود آگاهی میرسد، که کلمه ، در جهانی که فهمش نمیکند، عدمی است که وجود خویش را حس میکند و یا وجودی که عدم خویش را.
و در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود، و آن کلمه، خدا بود. عظمت همواره در جستجوی چشمی است که اور ا ببیند و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد . و زیبایی همواره تشنه دلی که به او عشق ورزد و جبروت نیازمند اراده ای که در برا برش ، به دلخواه ، رام گردد وغرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند و خدا عظیم بود وخوب و زیبا و پر جبروت و مغرور، اما کسی نداشت . خدا آفریدگار بود و چگونه میتوانیست نیافریند؟ و خدا مهربان بود و چگونه میتوانست مهر نورزد؟ ((بودن )) ،((میخواهد))
و از عدم نمیتوان ساخت . و حیات ((انتظار میکشد))، و از عدم کسی نمیرسد.داشتن نیازمند طلب است. و پنهانی بیتاب کشف، و تنهایی بیقرار انس و خدا از بودن بیشتر بود واز حیات زنده تر واز غیب پنهان تر و از تنهائی تنهاتر و برای طلب ، بسیار داشت ، و عدم نیازمند نیست نه نیازمند خدا ، نه نیازمند مهر، نه میشناسد ، نه میخواهد و نه درد میکشد و نه انس می بندد. و نه هیچگاه بیتاب میشود .که عدم نبودن مطلق است اما خدا بودن مطلق بود. وعدم فقر مطلق بود و هیچ نمیخواست . و خدا غنای مطلق بود وهرکسی ، به اندازه داشتن هایش میخواهد. و خدا گنجی مجهول بود که در ویرانه بی انتهای غیب مخفی شده بود. و خدا زنده جاوید بود که در کویر بی پایان عدم تنها نفس میکشید . دوست داشت چشمی ببیندش ، دوست داشت دلی بشناسدش و در خانه ای گرم از عشق ، روشن از آشنایی ، استوار از ایمان و پاک از خلوص خانه گیرد. و خدا آفریدگار بود ودوست داشت بیافریند...
انسان را آفرید واین نخستین بهار خلقت بود .
«ترجمه دکتر شریعتی»
خداوندا!
به علماى ما مسئولیت، و به عوام ما علم،
به مومنان ما روشنایى، و به روشنفکران ما ایمان،
و به متعصبین ما فهم، و به فهمیدگان ما تعصب،
به زنان ما شعورو به مردان ما شرف،
و به پیران ما آگاهى و به جوانان ما اصالت،
به اساتید ما عقیده و به دانشجویان ما.... نیز عقیده،
به خفتگان ما بیدارى و به بیداران ما اراده،
به مبلغان ما حقیقت و به دینداران ما دین،
به نویسندگان ما تعهد و به هنرمندان مادرد،
و به شاعران ما شعور و به محققان ما هدف ،
به نومیدان ما امید و به ضعیفان ما نیرو و به محافظه کاران ما گستاخى،
و به نشستگان ما قیام و به راکدان ما تکان،
و به مردگان ما حیات، و به کوران ما نگاه و به خاموشان ما فریاد،
وبه مسلمانان ما قرآن و به شیعیان ما على،
و به فرقه هاى ما وحدت،
و به حسودان شفاء به خودبینان ما انصاف،
به فحاشان ما ادب،
به مجاهدان ما صبر و به مردم خودآگاهى،
و به همه ملت ما، همت تصمیم و استعداد فداکارى و شایستگى نجات و عزت
ببخشا!
پروردگارا !
به من صبری عطا فرما تا بتوانم هر آنچه که نمی توانم تغییر دهم ... بپذیرم
و به من شهامتی عطا فرما تا آنچه را که می توانم ...تغییر دهم
و به من دانشی عطا فرما تا
آن دو را از یکدیگر تشخیص دهم .
در فرهنگ ما شهادت مرگی نیست که دشمنِ مابر مجاهد تحمیل کند.
شهادت مرگِ دلخواهی است که مجاهد با همه ی آگاهی و همه ی منطق
وشعور و بیداری و بینایی خویش خود انتخاب می کند,
اعتراضِ سرخی است بر حاکمیتِ سیاه,
فریادِ خشمی است بر سرِ سکوتی که همه ی حلقوم ها را بریده است,
شهادتِ آن چیزی است که می خواهند در تاریخ غیب شود,
و نمونه ای از آنکه باید باشد ,
وگواهی است بر آنچه در این زمانِ خاموش و پنهانی می گذرد...
شهادت تنها شکلِ جهاد و تنها دلیلِ وجود و تنها نشانه ی حضور و تنها سلاحِ
حمله ودفاع و تنها شیوه ی مقاومتِ «حقیقت» «راستی» و«عدالت»است در عصری
و نظامی که «باطل» «دروغ» و «ستم»آن را خلعِ سلاح کرده , همه ی سنگرهای آن
را در هم کوفته و همه ی مدافعان و وفادارانِ آن را قتلِ عام , متلاشی و نابود کرده
است وانسان بودن در پرتگاهِ انقراض و خطرِ مرگِ همیشگی قرار گرفته است...
شهادت تضمین کننده یِ حیات و حرکت و زندگی و ایمان وعزت و آینده و تاریخِ
یک ملت است...
شهادت دعوتی است به همه یِ عصرها ,
و به همه یِ نسلها که:
اگر می توانی بمیران!
و اگر نمی توانی بمیر...
روش جواتی:
اسمش رو رو بازوت خالکوبی می کنی … یه نامه عاشقانه که با چند بیت شعر که با یک سری گل و پرنده تزیین شده با موتور هندا سر مسیر دبیر ستان گیرش میاری ونامه رو بهش می دی بعد تک چرخ می زنی و می ری